شهید محمود کاوه از نگاه همسر
شهید محمود کاوه از نگاه همسر
شهید محمود کاوه از نگاه همسر
تهیه کننده : حجت الله مومنی
منبع : راسخون
منبع : راسخون
مرد جنگ
اسم محمود كاوه را زياد شنيده بودم و حتي براي سركشي به خانهشان رفته بودم. برادرهايم هم در خانه، خيلي از او حرف ميزدند.
براي همين، با خوشحالي با خواهرش سلام و احوالپرسي كردم. ابتدا فكر كردم شايد كاري پيش آمده كه من بايد انجام بدهم، اما سر صحبت كه باز شد، فهميدم دنبال انتخاب همسر براي برادرش آقا محمود است. چيزي كه اصلاً فكرش را نميكردم اين بود كه او مرا براي اين امر نشان كرده بود ودر واقع آمده بود سپاه تا مرا از نزديك ببيند. آن روز، چند دقيقهاي را با هم گذرانديم. وقت خداحافظي گفت :« چند روز ديگه ميام خونهتون تا بيشتر صحبت كنيم».
دوـ سه روز بعد، مادر آقاي كاوه با دو خواهر ايشان به خانةما آمدند. سر صحبت را با مادرم باز كردند و رسماً خواستگاري كردند.
قرار شد دفعه بعد كه آقا محمود به مرخصي آمد، با ايشان بيايند تا معارفهاي بين ما انجام شود.
روزي كه قرارصحبت داشتيم، برايم در سپاه كاري پيش آمد كه متأسفانه با يكي ـ دو ساعت تأخير به خانه رسيدم. آقا محمود و بقيه، در اتاق پذيرايي نشسته بودند و منتظر من بودند.
حسابي خجالت زده شدم و عرق ريختم. جالب بود كه آنها هيچ كدام اين موضوع را به رويم نياوردند.
وقتي كه نشستم و فهميدم دور و برم چه خبر است، زير چشمي نگاهي به آقاي كاوه كردم.
براي اولين بار بود كه اورا از نزديك ميديدم. اصلاً باروم نميشد آن كسي كه اين همه آوازه دارد و دشمن براي سرش جايزه تعيين كرده، اين قدر جوان و لاغر، با سر و وضعي كاملاً ساده و معمولي باشد. آن روز هيچ حرفي نزدم يعني نتوانستم بزنم. ولي آقا محمود با ذكر حديثي از پيامبر (ص) شروع كرد. وقت صحبت سرش پايين بود. هم حرفهايش به دلم نشست و هم رفتارش. اتفاقاً همين حس و حال را مادرم هم داشت. بعد از رفتنشان، مادرم گفت :«فاطمه! مادر! بين خواستگارات، اين آقا محمود يه چيز ديگهايه».
تا به حال نديده بودم كه اين طوري از كسي تعريف كند. با تعجب پرسيدم :«چطور مگه مادر؟»
گفت :«اين پسر، سرباز امام زمانه، نجيبه، ان شاءالله خوشبختت ميكنه». خلاصه حسابي به آقا محمود علاقهمند شده بود. ميگفت :«توي اين دوره زمونه، داماد اين طوري كم گير ميآد».
***
بقيه هم نشسته بودند و حرفهايش را ميشنيدند. در واقع او تمام آنچه را كه ميخواست بگويد، در هيمن يك جمله گفت. با اين كه شرط سختي بود، ولي حسي در درونم، وادار به پذيرفتنم ميكرد.
همان وقتها كه بحث خواستگاري آقا محمود ازمن بود وقرار شد اين ازواج سر بگيرد،بعضي از آشناها آمدند و گفتند :« كاوه اهل زندگي نيست. مرد جبهه و جنگه، در معرض خطره، زندگي با او داوم نداره».
با وجود همه اين حرفها، من انتخابم را كرده بودم و زندگي با او را بر خيلي از زندگيهاي ديگران ترجيح ميدادم.
بالاخره تاريخ عقد را مشخص كردند :روز ميلاد حضرت رسول اكرم( ص) و ولادت امام جعفر صادق( ع).
چيزي كه براي من بسيار غير منتظره و باور نكردني بود، اين بود كه قار شد خطبة عقد را حضرت امام(ره) بخوانند و ايشان، ما را به هم محرم كنند.
***
جمعاً شش نفر بوديم :من، مادرم و برادر بزرگم ـ حاج محمد آقا ـ و از طرف آقا محمود هم، خواهر و مادرش آمده بودند. دامادشان – علي آقاـ هم يك روز زودتر به تهران رفته بودند تا ماشيني به گرمسار بياورند. بنا بود از آنجابه بعد، با ماشين برويم جماران تا بتوانيم رأس ساعت 8 صبح آنجا باشيم. اصلا آما را از نزديك نديده بودم. اين، برايم آرزويي بزرگ بود كه حاضر نبودم با هيچ چيز ديگري عوضش كنم. در طول راه همهاش به فكر فردا بودم. به سنگيني باري كه بردوش خواهم گرفت. هم مسؤوليت و سنگيني بار ازدواج را و هم همسر فردي مثل محمود كاوه شدن را. تا صبح حتي چشم به هم نزدم.
***
پشت حسينه، راهروي باريكي رود كه به حياط نسبتاً بزرگي ميرسيد. سمت راستش، بالكني بود كه با سه ـ چهار تا پله به اطاق امام وصل ميشد. توي حال خودمان بوديم. يعني حال و هوايي كه داشتيم، مانع از آن بود كه حرف بزنيم؛ حالتي عجيب و بارو نكردني، حتي آقا محمود هم كه قبلاً امام را زيارت كرده بود، همين حال و هوا را داشت. ناگهان متوجه شدم كه گل از گلش شكفت. امام از اطاقشان بيرون آمده بودند. كمي بعد، روي بالكن نشستند.
چشمم كه به چهرة نوراني امام افتاد. حالي به من دست داد كه نميتوانم وصف كنم. بي اختيار گريهام گرفت. نميدانم گريهام از شوق دين امام بود يا ازاين كه پدرم آنجا نيست. او هميشه آروز داشت كه روزي بتواند امام را ببيند، ولي اجل مهلتش نداد و به رحمت خدا پيوست.
قبل از ما، پنج عروس و داماد ديگر هم بودند كه هركدام، جدا جد خدمت امام رسيدند. آقا محمود، بعضي از آنها را ميشناخت. همهشان بچههاي جبهه و جنگ بودند.
حاج آقا آشتياني، وكيل دامادها بودند و امام، وكيل عروسها، آقا محمود، دو زانو نشسته بود، آن قدر مؤدب كه صحنه نشستن او، هنوز يادم هست. گاهي سرش را بلند ميكرد و نگاهي به چهره امام ميانداخت.
بالاخره نوبت به ما رسيد. بعد از اين كه خطبه عقد خوانده شد، آقاي آشتياني رو كرد به امام و گفت:« ايشان آقاي كاوه است، فرمانده تيپ ويژه شهدا كه در كردستان خدمات زيادي كرده وآنجا با ضد انقلاب ميجنگد».
محمود، سرخ شده بود. امام دست مباركشانرا بلند كردند، سرشان را رو به آسمان گرفتند و براي آقا محمود دعا كردند. همه اينها مرا با خلوص بيش از پيش آقامحمود و اين كه او چه جايگاه و مقامي دارد، آشناتر ميكرد.
قرآني را كه با خودم از مشهد آورده بودم، دادم امام امضا كردند، بعد از دست بوسي حضرت امام(ره)، از خدمتشان مرخص شديم.
حالا نوبت دوستان آقا محمود بود. آنها كه قبلاً با او در جماران بودند. آقا محمود را دوره كردند و شروع به احوالپرسي و ديده بوسي كردند. به شوخي ميگفتند :«تو هم متبرك شدي و اومدي توي جرگه متأهلين».
وقتي كه از جماران بيرون ميآمديم، حال عجيبي داشتم. احساس ميكردم زير و رو شدهام و ديگر آن آدم قبلي نيستم. غرور خاصي بهم دست داده بود، آنهايي كه همراهمان آمده بودند، از جماران يكراست رفتند ترمينال تاراهي مشهد بشوند.
من و آقا محمود، شب را درمنزل يكي از اقوام مانديم و روز بعد، ساعت 8 از تهران به طرف مشهد به راه افتاديم. آقا محمود طوري رانندگي ميكرد كه انگارميخواست پرواز كند.
معلوم بود خيلي عجله دارد. هنوز رويم با او درست و حسابي باز نشده بود. يك دفعه خجالت را گذاشتم كنار و گفتم :«چرا اين قدر با سرعت ميرين محمود آقا؟»
لبخندي زد و نگاهي بهم كرد و گفت :«كم كم علتش رو ميفهمي».
پاپيچاش شدم كه علت را بدانم. آخر سر در حالي كه سعي ميكرد مراعات حال مرا هم بكند، گفت :«بايد برم منطقه، حقيقتش اين چند روزه، خيلي كارهام عقب افتاده».
حيرت زده پرسيدم :«به همين زودي ميخواي برگردي؟»
گفت :«آره ديگه، بايد برم». گفتم :«تازه هنوز اول ازدواجمونه، چند روزي بمون، بعد برو». گفت :«منم خيلي دوست دارم بمونم. شايد بيشتر از شما، ولي وظيفه و تكليف چيز ديگهايه، شما هم بايد به فكر وظيفه و تكليف باشين تا انشاء الله هر دومون بتونيم رضاي الهي را به دست بياوريم».
ياد آمد كه او قبلاً همة اينها را گفته بود و من هم همه را بدون استثناء پذيرفته بودم. در عين حال، دلم راضي به رفتنش نميشد.
دم دماي غروب به مشهد رسيديم. فاصلة تهران تا مشهد را آن زمان، ظرف ده ساعت آمده بوديم.
عصر روز بعد، همة اقوام به ديدنمان آمدند و فرداي آن روز هم راه افتاد و به منطقه برگشت.
***
تا خودش را نديدم، بارو نكردم كه آمده است. قبل از آن، همهاش دلشوره داشتم كه نكند باز كاري پيش بيايد و نتواند براي مجلس عروسي برسد و همه چيز به هم بخورد.
چون هنوز او را نشناخته بودم و روحياتش را نميدانستم، خيلي دوست داشتم لباس دامادي بپوشد. مادر برايش يك دست پارچه كت وشلواري عالي وخيلي زيبا گرفته بود. اما محمود فقط براي « پرو» رفت؛ آن هم با اصرار زياد مادرم كه همهاش ميگفت :« آرزو دارم توي لباس دامادي ببينمت».
اما وقتي لباس دوخته شد، هر چه اصرار كرديم. قبول نكرد. آخرش هم با يك پيراهن و شلوار آمد. مجلس، خيلي ساده و بيريا بود. مراسم را در خانه يكي از دوستان آقا محمود گرفته بودند و همه آنها كه آمده بودند، پاسدارها و بسيجيها و چند تايي هم از مسؤولين و علماء بودند.
از تجملات و ريخت و پاشي كه در خيلي از مجالس عروسي، مرسوم است. اصلاً خبري نبود. اشعاري كه خوانده ميشد، همهاش در مدح حضرت علي(علیه السلام) وائمه اطهار(علیهم السلام) بود. روز بعد از عروسي، بايد ميرفت تهران، از سپاه مركزي او را خواسته بودند.
من هم آقا محمود رفتم. آقا محمود در تهران دنبال كارهاي ادارياش بود و من در خانه يكي از اقوام ماندم. بعد از دوـ سه روز برگشتيم مشهد. هنوز خستگي راه از تنش بيرون نرفته بود كه خداحافظي كرد و به منطقه برگشت.
معطل خداحافظي شدن
زود با هم انس گرفتيم و تا سفره را پهن كنند ، از هر دري صحبت كرديم.
نيم ساعتي بعد از شام آماده رفتن شديم .
تو حياط به حاج آقا محمودي گفتم : «آقا محمود را صدايش بزنين ، بگيد كه آمادهايم».
حاج آقا با تعجب نگاهي به من كرد و گفت : مگر شما خبر نداريد ، گفتم : چيرو ؟ گفت رفتن آقا محمود را يك آن فكر كردم اشتباه شنيدم.
گفتم : كجا رفت؟ چرا به من چيزي نگفت؟ چند تا از خانها كه تو حياط بودند كنجكاو شده بودند كه محمود كجا رفته و اصلاً چرا خبرم نكرده.
آقا محمودي كه فهميد من از رفتن محمود بي اطلاعم گفت : «داشتيم شام ميخورديم كه از منطقه تلفن زدن ؛ باهاش كار فوري داشتن .
گوشي را كه گذاشت پا شد رفت فرودگاه تا بره منطقه» باورم نميشد كه هنوز نيامده ، راه بيفتد طرف كردستان ، نتوانستم خودم را كنترل كنم و زدم زير گريه .
دست خودم نبود.
چهار پنج ساعت بيشتر از آمدنش نگذشته بود او حتي هنوز تنها دخترش رانديده بود.
دفعه بعد كه آمد مشهد با اعتراض بهش گفتم : شما كه ميخواستي بري ، حداقلش يك چيزي بهم ميگفتي ، بي خبرم نميگذاشتي.
در جوابم گفت : آنقدر وقت تنگ بود كه حتي نخواستم براي خداحافظي معطل شوم.
بعدها فهميدم كه عراق تو منطقه والفجر 9 پاتك زده و محمود بايد بدون حتي يك لحظه درنگ به منطقه ميرفته به او حق دادم.
اللهم لبيك
اصلاً حواسم به اطراف نبود. ياد محمود، همة ذهنم را پر كرده بود. از عمق وجودم آرزو ميكردم كاش براي يك بار هم كه شده همراه محمود ميآمدم سر اين كلاس و بعد هم مشرف ميشديم حج! بدجوري احساس دلتنگي ميكردم. بعد از شهادت محمود، چنين حال و هوايي نداشتم و تا اين حد، احساس تنهايي نكرده بودم.
با همين فكر و خيالها به مسجد رسيدم. خانمها در طبقه بالا بودند. جمعاً هفتاد-هشتاد نفري ميشديم. ماكتي از كعبة معظمه گذاشته بودند وسط مسجد و روحاني كاروان، طريقه طواف صحيح را آموزش ميداد. همه خوب گوش ميدادند و كلمه به كلمه حرفهايش را به خاطر ميسپردند. بعضي هم يادداشت ميكردند. من هم دستم را زده بودم زير چانهام و گوش ميكردم. برخلاف روزهاي قبل، احساس كردم پلكهايم دارند سنگين ميشوند. كمي بعد، اصلاً نفهميدم چطور شد كه خوابم برد؟ خوابي كه با خوابهاي ديگر فرق ميكرد.
تمام خوابم شايد به پنج دقيقه نرسيد. در عالم رؤيا ديدم كه از سر خيابان دارم به طرف مسجد ميآيم. در همين حين، يك نفر مرا به اسم صدا زد. زياد اهميت ندادم. حتي قدمهايم را تندتر كردم. دوباره كسي با همان لحن و به اسم صدايم زد. تا برگشتم به طرف صدا، در كمال تعجب، چشمم به چهرة نوراني و بشاش محمود افتاد. از شدت خوشحالي، در پوست خودم نميگنجيدم. محمود در حالي كه لبخند بر لب داشت، آمد نزديكم و گفت :«فاطمه! چه عجلهاي داري!»
ايستادم. محو تماشاي محمود شده بودم. با تعجب گفتم :«تو اينجا چكار ميكني؟»
خنديد و گفت :«منم ميخوام باهات بيام». و بعد، دو نفري با هم وارد مسجد شديم.
آنقدر اين صحنه واضح و روشن بود كه وقتي چشمهايم را باز كردم، باور نميكردم كه خواب ديدهام. درست لحظهاي بيدار شدم كه همه داشتند ميگفتند :«لبيك اللهم لبيك، لبيك لاشريك لك لبيك ...»
احساس عجيبي بهم دست داده بود. ديگر از آن غم و دلتنگي شديدي كه چند لحظه قبل تمام وجودم را فرا گرفته بود، خبري نبود. كاملاً آرام شده بودم. به خودم آمدم و همراه بقيه با چشمان اشك آلود گفتم :«لبيك اللهم لبيك...»
حالا مطمئن شده بودم كه در اين سفر معنوي، محمود، حتماً همراهم خواهد بود.
اصلاً خسته نميشد
او دائم دنبال همين كارها بود. هيچ وقت نشد كه ما او را درست و حسابي ببينيم. يا با او به ديدن اقوام برويم. نميدانم خدا در وجود اين انسان چه نيرويي قرار داده بود كه اصلاً خسته نميشد.
يك بار بعد از اين كه مدتها در جبهه بود، به مرخصي آمد. حدود ساعت چهار بعدازظهر بود. با خودم گفتم :«حالا كه اومده، حتماً چند روزي ميمونه. ميتونم از سپاه مرخصي بگيرم و توي خونه باشم». همان شب، حاج آقاي محمودي از دفتر فرماندهي سپاه، مهماني داشت. چند تا از فرماندهان سپاه را با خانواده دعوت كرده بود. محمود كه آمد، به اتفاق رفتيم منزل آقاي محمودي. بيشتر مسؤولين سپاه آمده بودند. خيلي كم پيش ميآمد كه اين تعداد، دور هم باشند. هر كدامشان بنا به كار و مسؤوليتي كه داشتند، دائم در جبههها بودند.
حدود نيم ساعت بعد از شام، آمادة رفتن شده بودم. توي حياط، به حاج آقاي محمودي گفتم :«آقا محمود رو صدا بزنين، بگين كه ما آمادهايم».
حاج آقا با تعجب نگاهي به من كرد و گفت :«مگه شما خبر ندارين؟»
گفتم :«چي رو؟»
گفت :«رفتن آقا محمود رو!»
يك آن فكر كردم اشتباه شنيدهام. گفتم :«كجا رفت؟ پس چرا به من چيزي نگفت؟»
آقاي محمودي كه فهميد من از رفتن آقا محمود بي اطلاعم، گفت :«داشتيم شام ميخورديم كه از منطقه تلفن زدن، كاري فوري باهاش داشتن، گوشي رو كه گذاشت، پا شد رفت فرودگاه تا بره منطقه».
باورم نميشد كه هنوز نيامده، راه بيفتد و برگردد كردستان. نتوانستم خودم را كنترل كنم و زدم زير گريه. دست خودم نبود. آخر چهار-پنج ساعت بيشتر از آمدنش نگذشته بود. دفعة بعد كه آمد مشهد، با اعتراض گفتم :«شما كه ميخواستي بري، اقلاً چيزي بهم ميگفتي، بي خبرم نميذاشتي».
در جوابم گفت :«اون قدر وقت تنگ بود كه حتي نتونستم براي خداحافظي معطل بشم».
بعدها فهميدم كه عراق در منطقه عملياتي والفجر9 پاتك زده بود و محمود بايد بدون حتي لحظهاي درنگ، به منطقه برميگشت.
سایت ساجد
وبلاگ .... وکاوه هنوز زنده است
/خ
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}